ذوق زده ام از اینکه داستانی که دارم می خوانم بعد از مدت ها همه ی نیاز کتابخوانی ام را تامین کرده است. مدام چشمم را از روی کتاب برمیدارم و از پنجره ی مینی بوس به اینکه کجا هستیم نگاه می کنم و آرزو می کنم مینی بوس قبل از اینکه داستانم تمام شود به مقصد نرسد. آرزویم برآورده می شود. بعد از اینکه به انتهای داستان می رسم، مینی بوس می ایستد و با بی خیالی به سمت کوچه ی مان راه می افتم و در راه مثل نویسنده ی داستان دوست داشتنی ام لیست چیزهایی که ازشان می ترسم را ردیف می کنم. فکر می کنم که من از سوسک و آن چیزهایی که تعریف می کرد نمی ترسم. متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه هنوز بزرگ ترین ترس زندگی ام همان چیزی است که یک روز توی سرویس برای ملیکا تعریف کردم و او بهم خندید. بعد از آن، آن ترس چند دفعه محقق شد، نه آن طوری که فکر میکردم و برای ملیکا تعریف کردم. به مدل خودش محقق شد و من مدت ها با همان ترس، توی همین اتاق برای خودم فکر می کردم که تا کی باید صبر کنم؟
می خندم، به خودم به تابلوی کوچه مان که هر بار که می خواهم فراموشش کنم مقابل چشمانم ظاهر می شود، ولی باز هم می خندم. به اینکه امروز ناخودآگاه معلم زبان فارسی اول دبیرستان مان را وسط راهروی مدرسه دیدم و بودنش را باور نمی کردم می خندم به اینکه انتظار داشتم اسمم را بداند با وجود اینکه حتی زمانی هم که میز آخر کلاسش می نشستم اسمم را نمی دانست. می خندم، به اینکه چند هفته پیش به نرگس گفتم که اگر یک روز میان خیابان ببینمش، نمی شناسمش هم می خندم.
به اینکه امروز که شنبه روزی بود و چادرم را سرم انداختم و دوان دوان به طرف نمازخانه رفتم می خندم، بعد از خواندن نماز ظهرم هم بلند شدم و از نمازخانه بیرون آمدم و توی راه پله برای بار یک میلیاردم از خودم پرسیدم که واقعا چطور سر از کلاس دوم ریاضی در آوردم؟ دیدن معلم زبان فارسی اولین سال دبیرستانم انگار نمکی روی زخم های کهنه پاشیده بود....
نزدیک در خانه آب ریخته و بوی خاک آب خورده از آسفالت های داغ کوچه بلند شده، همسایه ی طبقه ی دوم دارد بالکنش را می شورد و من از این بو یکمرتبه ذوق می کنم. کما و بیش دوان دوان به طرف خانه می روم و دستم را روی زنگ می کوبم و رو به چشمی آیفون نیشخند می زنم.
بعد از رسیدن به راه پله ی خانه جنونی که اسمش را "جنون خیابان" گذاشته ام ناپدید می شود. دیگر با خودم حرف نمی زنم و خیال های عجیب و غریب نمی کنم...
می خندم، با وجود اینکه "تو" دیشب باز هم تب کرده بودی و من ترسیدم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، می خندم با وجود اینکه عصبانی شدم و سرت داد زدم، بهت گفتم که برای هیچ کس، هیچ وقت لفظ "همیشه" را به کار نبر. تو حرفی نزدی با چشمان سرخ و تبدارت فقط نگاهم کردی. من یاد همان شبی افتادم که مُردی، که ترسم محقق شد که تا مدت ها میان همین اتاق نشستم و فکر کردم تا کی باید صبر کنم....
می خندم، "تو" هم که کنارم راه افتاده ای و جست و خیز می کنی می خندی، دیگر یادت نمی اندازم آن لفظ "همیشه" که "هیچ وقت" محقق نشد دیشب چه قدر حالمان را بد کرد، این قدر که من فکر کردم یکبار دیگر می میری و من دیگر هیچ وقت نمی توانم خودم را متقاعد کنم که زیر نوشته هایم را به اسم "تو" امضا کنم.
می خندم، تو هم می خندی شبیه ِ من....
دراز کشیده ام روی تخت و یک باد خنک و خوشبو گل های سرخابی پرده را تکان تکان می دهد، وسایلم را از توی کیفم بیرون می کشم و به کارهای انجام نداده ام فکر می کنم...
به "تو" می گویم، همان روزهایی که ترس هایم را برای ملیکا تعریف می کردم، در جواب سوال کسی که پرسید "تا کی؟" جواب دادم "تا هیچ وقت" نگفتم" تا همیشه"... برایت می گویم که من لیلا را "تا هیچ وقت" دوست دارم... بعد توضیح می دهم که هیچ وقت، هیچ وقت تمام نمی شود، ولی به بی نهایت بودن "همیشه" (خصوصا بعد از آن شب بهاری) خیلی مشکوکم...
تو می خندی،
شبیه ِ من...
.
من می خندم،
شبیه ِ تو...
.
هر دومان،
شبیهِ لـــیـــلا.....